عاشقم... عاشق آن « میم » که می آید آخر عزیز و مرا می کند مال تو !!
عاشقم... عاشق آن « میم » که می آید آخر عزیز و مرا می کند مال تو !!
خدایا! لطفا فردا صبح ار روی آن یکی دنده‌ات بیدار شو ما به خوشبختی نیاز داریم ....تو به کمی تنوع..
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 29 آذر 1390برچسب:, توسط سید امیر |

 

 هر که احساس عمیقی داشته باشد، با تمام موجودات همدردی می کند.

 مادام دو استیل

کرگ، یکی از دوستان صمیمی ام در دوران دانشگاه، هر جا می رفت، با خود شور و سر زندگی می برد. وقتی با کسی حرف می زد، آنقدر به او توجه می کرد که آن فرد احساس می کرد شخص بسیار مهمی است.مردم او را خیلی دوست داشتند.

در یکی از روزهای پاییزی، من و کرگ در مکان مطالعه ی همیشگی مان نشسته بودیم.من از پنجره به بیرون نگاه می کردم که متوجه یکی از استادانم شدم که از پارکینگ می گذشت.

به کرگ گفتم: «نمی خواهم با او روبرو شوم.»

کرگ گفت: «چرا؟»

به او گفتم که در ترم بهار من و آن استاد با ناراحتی از هم جدا شدیم. من از پیشنهاد او رنجیده بودم و در مقابل نیز او را ناراحت کرده بودم.در ادامه گفتم: «او از من خوشش نمی آید.»

کرگ به استادمان نگاه کرد و گفت: «شاید تو اشتباه می کنی.شاید تو از او رو برمی گردانی و او فکر می کند تو دوستش نداری؛ در نتیجه با تو صمیمانه رفتار نمی کند.مردم از کسی خوش شان می آید که بداننداو دوست شان دارد.اگر به او ابراز علاقه کنی، شاید او هم با تو صمیمانه رفتار کند.برو و با او حرف بزن.»

حرف های کرگ منطقی بود.برای امتحان، از پله ها به طرف پارکینگ رفتم.صمیمانه به استادم سلام کردم و پرسیدم تابستان را چگونه گذرانده است.او با تعجب به من نگاه کرد. همان طور که حرف می زدیم، راه رفتیم و من دیدم که کرگ از پشت پنجره ما را نگاه می کند و می خندد.

کرگ مسئله بسیار ساده ای را به من گفته بود. آن مسئله آنقدر ساده بود که باورم نمی شد آن را نمی دانستم. من اعتماد به نفس نداشتم و وقتی با دیگران روبرو می شدم از قضاوت آنان می ترسیدم.از آن روز به بعد، به جای آنکه از چشم دیگران در مورد خودم قضاوت کنم، متوجه ی نیازی شدم که مردم به برقراری ارتباط و ابراز احساسات درونی شان دارند. من به دنیای ناشناخته ی انسان ها پی بردم.

برای مثال، یک روز که سوار قطار بودم، با مردی حرف زدم که دائم تلو تلو می خورد و جویده جویده حرف می زد.همه از او دوری می کردند.او دوران نقاهت بعد از سکته اش را می گذراند.او قبلا مهندس همان خطی بود که ما با آن سفر می کردیم و ماجراهای زیادی را برایم تعریف کرد.

وقتی خورشید به تدریج طلوع کرد، او دستم را گرفت و به چشمانم نگاه کرد و گفت: «متشکرم که به حرف هایم گوش کردی.اکثر افراد چنین زحمتی به خودشان نمی دهند.»

لازم نبود از من تشکر کند.تمام لذت آن گفتگوی جالب نصیب من شده بود.

در گوشه ای از خیابان شلوغی در اوکلند، خانواده ای از اهالی دریایی دور افتاده در شمال شرقی استرالیا راه مرا سد کردند تا مسیرشان را بپرسند.من در مورد زندگی شان سوالاتی از آنان پرسیدم.هنگام نوشیدن قهوه، آنان با داستان هایی درباره ی سوسمار عظیم آب های شور مرا سخت متعجب کردند.

هر دیدار یک ماجرا شد و هر فرد درسی از زندگی.افراد چه ثروتمند یا فقیر، قدرتمند یا تنها، مانند من پر از رویا و تردید بودند و هر کدام داستان منحصر به فرد خودشان را داشتند.

کارگر مقاطعه کار پیر برایم توضیح داد که چگونه در دوران رکود اقتصادی، با شلیک گلوله در برکه و جمع کردن ماهی های شناور روی آب شکم خانواده اش را سیر می کرد.

مأمور گشت به من گفت که چگونه با نگریستن به گاوبازان و رهبران ارکستر، حرکت دست شان را آموخته است.

چقدر ما این فرصت ها را از دست می دهیم.دختری که همه فکر می کنند ساده لوح است و پسری که لباس های عجیب می پوشد، داستان هایی برای گفتن دارند.مثل شما. و آنان نیز مانند شما دوست دارید که کسی به حرف های شان گوش بدهد.

این چیزی است که کرگ می دانست. ابتدا مردم را دوست داشته باش، بعد از آنان سوال کن.بعد می بینی نوری که به دیگران می تابانی، صد بار درخشان تر شده و به طرف خودت باز می گردد.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: